عشق فقط يك كلام .... خدا !!!
milan web


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد

صرفا جهت خنده

 

 یه خانومی گربه ای داشت که هووی شوهرش شده بود. آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و 4 تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه.

 

 

 وقتی خونه میرسه میبینه گربه هه از اون زودتر اومده خونه.
این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه، اما نتیجه ای نمیگیره.....
یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین. بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و. .
خلاصه گربه رو پرت میکنه بیرون. 
یک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه. زنش گوشی رو برمیداره.

 

مرده میپرسه: " اون گربه کره خر  خونس؟"  
زنش می گه آره. 
 مرده میگه گوشی رو بده بهش، من گم شدم ...
 

چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:طنز , سرگرمي , milanweb , خدا , عشق,

|
 

جماعت نادان

 یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد

اما هر وقت تنم به جماعت نادان خورد،گفتند:

مگر كوري

روزگارت بي نياز از جماعت نادان باد....!


دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:عشق , طنز , سرگرمي , خدا ,

|
 

بخند

 

بخند به یاد عشق من             بخند به یاد بچـــــــگی

 

بخند به روی غم بخند             بخند به روی زنـدگی

 

بخند ، تا که زندگی                بشه گلستان و بـهار

 

بخند تا که غصه ها                از قلب تو کنن فرار

 

بخند تا که چشم من             به خندهء تو وا بشــه

 

بخند تا که غصه ها                از قلب تو جدا بشه

 

 

 



شنبه 18 شهريور 1391برچسب:طنز , سرگرمي , عشق , خدا , milanweb , بخند,

|
 

سوره عشق

 خدایا...

جای سوره ای به نام عشق در قرآنت خالیست که چنین آغاز گردد:

و قسم به عشق و روزی که قلبت را میشکنند و جز خدا هیچ مرهمی

نخواهی داشت...!

         


یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:عشق , سوره , سرگرمي , خدا,

|
 

ما بيشتر!!!

 بابا !!


ما تف ، شما آبشار نیاگارا !


ما بدبخت حقیر ، شما کوروش کبیر !


ما واشر ، شما ارباب حلقه ها !


ما طرح مسکن مهر ، شما برج العرب !


ما مینیمُم نسبی ، شما ماکسیمُم مطلق !


ما مداح ، شما دی جی !


ما کویر لوت ، شما جنگل بلوط !


ما 20:30 ، شما BBC !


باب اصلا ما قیژقیژ دیال آپ ، شما امواج وایرلس !


ارادت از این بیشتر؟؟؟


یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:مابيشتر , خدا , عشق , سرگرمي , milan web,

|
 

مطالب جالب

خیلی جالبه حتما امتحان کنین دوستای گلم!!!!
اگه گفتین تو این متن چی هست؟؟؟؟

99669999996669999996699666699666999966699666699
99699999999699999999699666699669966996699666699
99669999999999999996699666699699666699699666699
99666699999999999966666999966699666699699666699
99666666999999996666666699666699666699699666699
99666666669999666666666699666669966996699666699
99666666666996666666666699666666999966669999996

خب برا این که بفهمین اول ctrl+fرو بزنید....
حالا توش عدد 9 رو بنویس...
حالا دیدی چی شد؟؟؟؟؟؟؟

 


شنبه 11 شهريور 1391برچسب:قصه هاي زيبا , عشق , خدا , سرگرمي,

|
 

مرد نابينا

 روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.

 


جمعه 10 شهريور 1391برچسب:عشق به خدا , طنز , سرگرمي , داستان هاي زيبا,

|
 

داستان كوتاه 3 پيرمرد

 زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»


عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گف
ت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست!

بله… با عشقه که میتونید هر چیز یکه می خواهید به دست بیاردید .


پنج شنبه 9 شهريور 1391برچسب:داستان هاي زيبا , عشق , سرگرمي , ميلان وب,

|
 

داستان اميد

روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم را دوستانم را، مذهبم را زندگی ام را !
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت كنم. به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب او مرا شگفت زده كرد.
او گفت : آیادرخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود : هنگامی كه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ریشه هایی كه بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می كردند.
خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ساختی؟ من در تمامی این مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبو ها را رها نكردم.
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نكن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می كنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می كنی و قد می كشی!
از او پرسیدم : من چقدر قد می كشم.
در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می كند؟
جواب دادم : هر چقدر كه بتواند.
گفت : تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه بتوانی.



پنج شنبه 9 شهريور 1391برچسب:داستان هاي زيبا , عشق , سرگرمي , ميلان وب,

|
 

پند سقراط

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود.
علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن
کسی دلخور نمی شود. 

                       

 


پنج شنبه 9 شهريور 1391برچسب:داستان هاي زيبا , عشق , سرگرمي , خدا,

|
 

یه حرف خصوصی

 

 میشه یه لحظه بیای ادامه مطلب

                                               قول میدم وقتتو نگیرم



ادامه مطلب

شنبه 28 مرداد 1391برچسب:طنز , خنده , سرگرمي , خدا,

|
 

ضد دختر

 یه استاد هی تو کلاس به دخترا تیکه مینداخت.

یه روز دخترا تصمیم گرفتن وقتی استاد تیکه انداخت با اولین تیکه از کلاس برن بیرون.این حرف به گوش استاد رسید.استاد جلسه ی بعد دیر سر کلاس اومد و وقتی وارد کلاس شد گفت:از انقلاب داشتم می اومدم که یک صف طولانی از دخترهارو دیدم رفتم جلو پرسیدم چی شده گفتن با کارت دانشجویی شوهر میدن.دخترا پامیشن برن بیرون استاد می گه کجا؟وقتش تموم شد تا ساعت 10 بود.

 



ادامه مطلب

پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:طنز , خنده , سرگرمي , عشق ,

|
 

چرا شانس ها را از دست ميدهيم؟!؟

 دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند . یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست . 

هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آن را در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد .

ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسید: 

- چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟

مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است!

گاهی ما نیز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم! چرا؟!

 


چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:داستان هاي زيبا , عشق , سرگرمي , خدا,

|
 

با هم بخنديم به هم نخنديم

   یه روز ترکه ...
اسمش ستار خان بود، شاید هم باقرخان.. ؛
خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛
یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد، جونش روگذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد، فداکاری کرد، برای ایران، برای من وتو، برای اینکه ما یه روزی تو این مملکت آزاد زندگی کنیم

یه روز یه رشتیه
اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛
برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلقه تلاش کرد، برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛
اونقدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد.

یه روز یه لره...
اسمش کریم خان زند بود، موسس سلسله زندیه؛
ساده زیست، نیک سیرت و عدالت پرور بود و تا ممکن میشد از شدت عمل احتراز می کرد .

یه روز یه قزوینه ...
به نام علامه دهخدا ؛
از لحاظ اخلاقی بسیار منحصر بفرد بوده و دیوان پارسی بسیار خوبی برای ما بر جا نهاد.

یه روز ما همه با هم بودیم...، ترک و رشتی و لر و اصفهانی و...
تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند... ؛
حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم، به همدیگه می خندیم!!! و اینجوری شادیم !!!!
این از فرهنگ ایرونی به دور است.


 

 

 

 

 

 

پس با همدیگه بخندیم نه به همدیگه


 

 

 


شنبه 7 مرداد 1391برچسب:با هم بخنديم , طنز , سرگرمي , عشق,

|
 

مطالب با مزه

 اولین باری که برای بچه ها خوراک جگر درست کردم هیچ وقت یادم نمی ره. غذا رو کشیدم و بچه ها و شوهرم را برای خوردن شام صدا زدم. پسر کوچکم غذا را بو کرد و اخم هایش رفت توی هم.. دخترم هم با غذایش بازی بازی می کرد ولی حاضر نبود لب بزنه. به بچه ها گفتم: "ممکنه بوی خوبی نده اما خیلی خوشمزه است، یه کوچولو امتحان کنید...اصلا می دونید اسم این غذا چیه؟ یه راهنمایی می کنم بهتون....باباتون گاهی منو به همین اسم صدا می زنه." ناگهان چشمهای دخترم گشاد شد.. به برادرش زل زد و گفت: 

"نخور! نخور! آشغاله..." 

نظر يادتون نره ها

 


چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:طنز , خنده , سرگرمي , خدا,

|
 

مطالب با مزه

پدر «دوست دارم به انتخاب من با يك دختر ازدواج كني.»

پسر «نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب كنم.»

پدر «ولي آن دختر مورد نظر من دختر بيل كيتس است.»

پسر «آهان ، اگر اين طور است قبول ميكنم.»


پدر نزد بيل گيتس مي رود و مي گويد:«براي دخترت شوهري سراغ دارم.»

بيل گيتس«اما هنوز خيلي زود است كه دختر من ازدواج كند.»

پدر «اما اين جوان قائم مقام مدير عامل بانك جهاني است.»

بيل گيتس«اوه ، كه اين طور!در اين صورت قبول است.»


بالا خره پدر به ديدار مدير عامل بانك جهاني مي رود.

پدر«مرد جواني براي سمت قائم مقام سراغ دارم.»

مدير عامل«اما من به اندازه كافي معاون دارم»

پدر«اما اين مرد جوان داماد بيل گيتس است.»

مدير عامل «اوه ، اگر اينطور است باشد.»



 

 

 



چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:طنز , خنده , سرگرمي , خدا,

|
 


به ميلان وب خوش آمديد $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $$_____________________________$$ $$_____________________________$$ $$_________$$$$$$$$$$__________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$_________$$$$$$$$$$__________$$ $$_____________________________$$ $$_____________________________$$ $$______$$$$$_______$$$$$______$$ $$____$$$$$$$$$___$$$$$$$$$____$$ $$___$$$$$$$$$$$_$$$$$$$$$$$___$$ $$___$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$___$$ $$____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$____$$ $$______$$$$$$$$$$$$$$$$$______$$ $$________$$$$$$$$$$$$$________$$ $$__________$$$$$$$$$__________$$ $$___________$$$$$$$___________$$ $$____________$$$$$____________$$ $$_____________$$$_____________$$ $$______________$______________$$ $$_____________________________$$ $$_____________________________$$ $$___$$$$$$$$$_____$$$$$$$$$___$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$$_______$$$$$$_____$$ $$______$$$$$$_____$$$$$$______$$ $$________$$$$$$$$$$$$$________$$ $$__________$$$$$$$$$__________$$ $$_____________________________$$ $$_____________________________$$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$

 

 

Aref

 

هفته چهارم بهمن 1391
هفته سوم بهمن 1391
هفته دوم بهمن 1391
هفته دوم دی 1391
هفته سوم بهمن 1391
هفته دوم بهمن 1391
هفته چهارم بهمن 1391
هفته سوم بهمن 1391
هفته دوم بهمن 1391
هفته اول بهمن 1391
هفته چهارم دی 1391
هفته سوم دی 1391
هفته دوم دی 1391
هفته سوم بهمن 1391
هفته اول بهمن 1391
هفته چهارم دی 1391
هفته سوم دی 1391
هفته دوم دی 1391
هفته سوم دی 1391
هفته دوم دی 1391
هفته چهارم بهمن 1391
هفته اول بهمن 1391

 

مدیر و منشی
صرفا جهت خنده
اعتماد به نفس
در کنار هم
هیســـــــــــــــس
صرفا جهت خنده
مطالب جالب
پست بسیار زیبا
همه تغییرات از ما آغاز میشود !
عجایب هفتگانه
خدایا با توام حواست کجاست ؟!!!
لذت تلخ
؟!!!!شما يادتون مياد
استاد؟خدا را نميبينم
هــــــي خدا

 

لااقل از لاي در يه نيگا بنداز
من تنهام
عشق پاك من
طنز و سرگرمي
چرا.....
قفس عشق
غم تنهايي
دلنوشته
حمل ماینر از چین به ایران
حمل از چین
پاسور طلا
الوقلیون

 

 

ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

چاپ این صفحه